
چیزی که از ادیت فینچ باقی می ماند شامل Monster Mash، جمع آوری ارواح و خزیدن که یک نفر را زنده می خورد، پشت سر گذاشتن یک گوش و دیگر هیچ، اما همچنان صدای ادیت فینچ و نگاه او به زندگی همچنان در بهترین حالت باقی مانده است – بخش های جذاب سازنده Giant. گنجشک یک “داستان فوق العاده زیبا” است.
پنج سال پس از انتشار اولین بازی، What Remains of Edith Finch همچنان به عنوان یک مطالعه مهیج درباره زندگی و معنای آن باقی مانده است. و تصمیم جاینت اسپارو برای نشان دادن همه چیز در چشمان یک دختر، بخش بزرگی از چیزی است که بازی را بسیار خاص می کند. من همچنین شخصاً به نوعی با تاریخچه و مضامین بازی به شیوه ای شاعرانه و همجنس گرا احاطه شده ام که سعی خواهم کرد توضیح دهم. ابتدا باید کمی در مورد بازی، ادیت و دو تن از اعضای خانواده اش، باربارا و والتر بدانید.
قدم زدن در خانه خالی خانواده و یادگیری سرنوشت هر یک از اعضای خانواده در نهایت راهی است که ادیت و بازیکن با همه ملاقات می کنند. به سختی می توان انکار کرد که رابطه ادیت با خانه خالی به نظر می رسد، گویی که خود گذشته مشتاق دیدار او است، حتی در شرایط غیر قابل اعتماد.
تعامل با بناهای تاریخی به جا مانده و ساخته شده توسط مادربزرگ ادیت، بازیکنان را پشت پرده مرگ هر یک از اعضای خانواده، یا حداقل هر داستانی، از نقطه نظر فردی می کشاند. این بدان معناست که ما آنچه را که آنها دیدند از طریق داستان و تفسیر ادیت می بینیم. داستان غیر قابل اعتماد ادی (و در برخی موارد، افراد و/یا دیگران) اغلب عنصری از رئالیسم جادویی را اضافه می کند. مرگ واضح است که چیزی جز جادویی نیست، اما مطمئناً لذت بردن از یک هیولای دریایی بودن که ملوانان را در کشتی میخورد، از مرگ بر اثر مسمومیت تصادفی در هنگام خوابیدن به عنوان یک دختر کوچک لذتبخشتر است.
داستان های باربارا و والتر غم انگیز است. در واقع، آنها شاید از افسرده ترین داستان های خانواده باشند. و با این حال من بیش از همه با این دو داستان در هم تنیده ام. سرنوشت این دو چیزی است که بر دیدگاه ادیت در مورد زندگی به شدت برای من تأکید می کند. داستان های آنها نیز تا حدودی زندگی من را در هم می آمیزد، اما بعداً بیشتر در مورد آن صحبت می کنیم.
باربارا بازیگر ناامید، ستاره کودکی بود که پس از از دست دادن شغل و بزرگ شدن، دوباره در آرزوی کانون توجه قرار گرفت. او در حالی که برای بازگشت به صفحه کار می کرد در یک کافه آسیاب می کرد.
باربارا در شانزده سالگی یا توسط گروهی از هیولاها کشته شد که از همه جا آمده بودند تا برای آخرین بار به او احترام بگذارند (بالاخره او ملکه فریادها بود) و بقایای او خورده شد، جز گوشش. یا او توسط دوست پسرش کشته شد، که از دوری باربارا از صفحه نمایش ناامید شده بود و مشتاق ادامه کار بود. همه چیز بستگی به این دارد که تصمیم بگیرید از کمیک الهام گرفته از Crypt Tales که توسط ایدی در یادبود باربارا در اتاقش باقی مانده است، بگیرید.
ادیت از سرنوشت وحشتناک باربارا، یعنی قتل، مهم نیست که چگونه بریده شود، باخبر می شود و در چیزی شبیه به مداحی برای باربارا، موارد زیر را ارائه می دهد: “در بزرگ شدن، همیشه باربارا را یک ستاره کودک می دانستم. هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از آن چقدر برای او سخت بوده است. ادی به من گفت تمام چیزی که باربارا می خواست این بود که به یاد بیاورم. به همان اندازه که این کمیک پوچ بود، شاید آنچه ادی دید پایان خوشی داشت. حدس میزنم حالا میدانم که چرا مادرم دوست نداشت من با جعبه موسیقی بازی کنم.»

آلبوم عکس
ادیت به این فکر میکند که زندگی باربارا چقدر سخت بوده است، از یک زندگی معروف به یک زندگی آرام میرود، اول از همه که از او گرفته میشود، و روی بهترین بخشها تمرکز میکند. و فکر می کند که چقدر خوشحال می شود که باربارا بداند که او را به یاد خواهند آورد. چقدر خوشحال بود که حتی در مرگ به آرزوهایش رسید.
والتر که پس از مشاهده مرگ باربارا از کودکی در زیرزمین مخفی شد، بیش از سی سال در خانه ماند و پس از دیدن پایان خواهرش نتوانست با واقعیت های زندگی کنار بیاید. آنقدر از مردن می ترسید که حتی زنده هم نمی شد.
وقتی ادیت متوجه شد که والتر چند لحظه پس از اینکه تصمیم گرفت دوباره زندگی بیرون را امتحان کند، کشته شده است، درباره اینکه چگونه دوست دارد بداند او در تمام این سالها آنجا بوده است، اظهار کرد: «والتر در شش سالگی مرد. باورم نمی شود مادرم هرگز به من نگفت که اینجاست. مطمئنم مادرم سعی می کرد از من محافظت کند. شاید میترسید که من مثل والتر شوم. اما اگر او هرگز در مورد عمویم زیر خانه به من نگفت … فقط می توانم تصور کنم که او چه چیز دیگری را پنهان کرده است. من نمی خواهم همان اشتباهاتی را که او مرتکب شد، انجام دهم. تلاش برای دفن چیزی که هنوز زنده است.”
ادیت می بیند که زندگی چقدر خاص است و لحظات جادویی بودن را همانطور که واقعا هستند تشخیص می دهد. او ممکن است فقط یک دختر باشد، اما به وضوح میداند که وجود و احساس چیزها چقدر خاص است. به نظر می رسد همه اعضای خانواده او این نوع چنگال را دارند که باید در طول زندگی حفظ کنند، در حالی که ادیت از نفس کشیدن، احساس و زندگی کاملاً خوشحال به نظر می رسد.
این تفاوت بین زندگی کردن لحظه ها به جای شمردن آنها و نفس کشیدن به جای حبس نفس است. و این ضربه ای است که می تواند زندگی این خانواده را تغییر دهد. مهم این است که ما کی هستیم و با زمانی که داریم چه کار می کنیم.
کلام و صدای ادیت آنقدر قوی و سرشار از زندگی است که با وجود اینکه در هیچ یک از بازی ها حضور فیزیکی ندارد، می آید. خوب، حداقل نه بیشتر از والتر، باربارا، یا هر یک از اعضای دیگر خانواده فینچ.
تنها زمانی که داستان به پایان می رسد و دوربین فیلمبرداری می شود، با پسر ادیت آشنا می شویم که در تمام مدت شاهد واقعی خانواده بوده است. سخنان ادیت از سفر او به خانه خانوادگی نشان می دهد که بازیکن در واقع چگونه از خانه عبور کرده است. همه چیز از ادیت بسیار روشن به نظر می رسد، اما از نظر فنی از دیدگاه پسرش بود.
این فقط گواهی بر حضور و صدای ادیت است که احساس شگفتی می کند. روح و وجودش در سطحی از کلماتش بیرون آمد که دیدن چیزی جز جهان و دیدگاه او را غیرممکن می کرد. او این دیدگاه را با پسرش در میان میگذارد، در آخرین کلماتش با او، که در آخرین صفحه از دفتر خاطراتی که در خانه فینچ حمل میکرد، نوشته شده است.
«اگر برای همیشه زندگی میکردیم، شاید برای درک چیزها وقت داشتیم. اما همانطور که هست، فکر می کنم بهترین کاری که می توانیم انجام دهیم این است که چشمانمان را باز کنیم. و بیایید بدانیم که همه اینها چقدر عجیب و کوتاه است. میخواهم شگفتزده شوید که هر یک از ما حتی این شانس را داشتیم که اینجا باشیم.”

دیدن دنیا از قلب ادیت بخش بزرگی از چگونگی فهمیدن من یک زن ترنس است. آخرین سخنان ادیت فینچ به پسرش به عنوان یک هشدار است که زندگی خود را به طور کامل زندگی کنید، زیرا خاص است و به این دلیل که یک روز برای آخرین بار چشمان شما بسته خواهد شد. ادیت از همه ما می خواهد که بدانیم زندگی ارزشمند است و همه ما باید تا زمانی که زنده ایم زندگی کنیم.
من نمی خواستم مثل والتر در دام و پنهان باشم. بله، فکر نیستی چیزی ترسناک است که می توان به آن نگاه کرد، اما نمی توانستم پنهان شدن را تصور کنم. التماس ادیت برای زندگی و بودن، به جای تلاش احمقانه برای فرار از مرگ، یکی از قطعاتی بود که برای دیدن خودم آنطور که هستم به آن نیاز داشتم. سخنان و احترام او به زندگی در من طنین انداز می شود و مرا وادار می کند که به جای اینکه خودم را به عنوان شخص دیگری درآورم، به آنچه هستم بچسبم، حتی اگر زنده ماندن برای من بسیار آسان تر شود.
من خیلی ترجیح میدهم در حالی که زندگیام را همانطور که هستم زندگی کنم، خطر مرگ را به جان بخرم. من هم مانند والتر بیش از سی سال پنهان بودم. هرگز نمی توانم تصور کنم که به آن برگردم. (هر چه متعصبان فانتزی احمقانه فکر می کنند.)
باربارا ممکن است عمر طولانی نداشته باشد، اما او در نهایت زندگی خود را با تعقیب کسی که بود و انجام کاری که دوست داشت سپری کرد. نمی دانم چقدر زندگی خواهم کرد، اما از بودن در اینجا شگفت زده هستم، درست مثل ادیت فینچ، هر چقدر هم که کوتاه باشد. و من هم مثل باربارا رویاهایم را دنبال خواهم کرد و تا آخر راه فریاد خواهم زد.